آغاز 28 هفته
سلام فرنیا، اولین ساعات هفت ماهگیت رو سپری می کنی و دیگه اونقدر بزرگ شدی که حرکات کوچکت هم حس می کنم. راستش وقتی فکرمیکنم یک انسان کامل که حتی دیگه تو بیداری چشم هاش بازه تو وجودمه می ترسم. حس های عجیبی ِ، لحظاتی ترس، لحظات بعد عشق زیاد نسبت به همون موجودی که ازش می ترسیدم. نسبت به تو که دیگه دلم قرص شده به موندنت. می دونی؟ دلیل این همه کم نوشتن برای تو. ترس هایی ِ که از بارداری ِ سابقم تو وجودم چال شده. ترس هایی که از داداش یا آبجی ِ سابقت که رفت. که درست همون جایی که الان هستی داشت زندگی می کرد، قلبش می تپید، نمی دونم فرنیا. من هنوز وقتی یادش می افتم اشک میاد تو چشم هام. حدودا ده ماه پیش ترکمون کرد و چهار ماه بعدش ...